«دردسر» از نوع «درد» «سر» ـ [کلاس‌نوشت برقی][2]

ساخت وبلاگ

امروز اولین روز سحرخیزی‌ام بعد از برگشتنم به اهواز بود، چرا که تأثیر قرص‌ها به گونه‌ای وحشتناک بود که تا لنگ ظهر بیهوش می‌خوابیدم! و حال که آن‌ها را ترک کرده‌ام، شاید دیگر بتوانم صبح‌ها را ـ و لو به خاطر میان‌ترم‌ها ـ بیدار شوم. راستی! دفعه‌ی قبل خواستم درباره‌ی برخورد برقی‌ها بنویسم، که دیگر روی آن تکه کاغذ بیچاره، جایی برای نوشتن نبود. اما برای درک موضوع، باید مقدمه‌ای را بچینم.

خوب، باز تعطیلات نوروز متفاوتی را گذراندم. این‌بار خواستم به خانواده بهای بیشتری دهم، و همین کار را هم کردم، اما کارهای خودم را هم کردم! معمولاً وقتی در تعطیلات به خانه برمی‌گشتم، در واقع به خانه برنمی‌گشتم! یعنی وقت کمتری را با خانواده و در خدمت آنان می‌گذراندم. یا با ادراکی سخن به درازا می‌کشاندیم، یا بارها به بهانه‌های کوچولو به شهر می‌رفتم، یا با فه‌قی‌ها بودم و در پاتوق‌شان، که بیشتر شب‌ها را هم همان‌جا می‌خوابیدم، یا با حمایت مادرم تا نزدیکی‌های ظهر می‌خوابیدم و یا با بچه‌های هم‌دوره‌ای به سه‌یران (تفریح) یک‌شبه و گاهی چندشبه می‌رفتم! این‌بار اما خجالت می‌کشیدم و حداقل صبح را با خانواده بیدار می‌شدم، و البته در باغ کار می‌کردم، مادرم را به کوه‌سالان بردم، و اصلاً با بچه‌ها بیرون نرفتم. این در حالی بود که کماکان شب‌ها را کمی دیرتر می‌خوابیدم، هم‌چنان تعطیلی پیش‌آمده را مغتنم شمرده و در پی کارهای «از دیار عرفان» و نسخه‌های خطی سیدعبدالله بلبری و کلاً هر نوع سر نخی درباره‌ی او و زندگی‌اش بودم، و دنبال ریش‌سفیدان روستاهای ژیوار و هورامان، و تأسیس انجمن «عارف» و دنبال کردن پروژه‌ی جدید زندگی‌نامه‌پژوهی «ماموستا ملانذیر سلینی» و از این قبیل کارهای بی‌مورد که نمی‌دانم چرا خوره‌ی دلم شده‌اند و ول نمی‌کنند آدم را.

این سرشلوغی‌های خودساخته، که همه‌چی می‌کردم و هیچ‌چی نمی‌کردم، در کنار استرس پروژه‌ی کارشناسی‌ام، به بدن ضعیف و نحیف من، فشار زیادی آورد و خستگی شدید روزهای آخر، کار خودش را کرد. بدنم تاب مسافرت‌های پی‌درپی را نداشت و گلودرد ناشی از سرمای هوای برفی، مرا دچار اضطراب کرد، که سیزده‌بدر امسال را بدترین روز تمام عمرم کرد. (شرح آن را در دفتری جداگانه آورده‌ام.) بنابراین با وضعی آشفته، بدنی نحیف‌تر و لاغرتر و اضطراب متداوم به اهواز برگشتم. همان روز اول سرما خوردم و در صرافت کامل، نزد پیرزنی عرب رفتم تا نافم را بگیرد، و بعد از آن پیش دکتر درمانگاه روبروی دانشگاه رفتم، از باب محکم‌کاری. به هر روی، دکتر برایم قرص «پروپرانونول» و «کلردیازپوکساید» نوشت تا با آن‌ها اندکی اضطرابم را فرو بنشانم. اما کلردیازپوکساید آن قوه‌ی باقی‌مانده‌ی بدن نحیفم را هم گرفت و بی‌حالی ناشی از آن، مرا به «اغما گونه‌ای» می‌برد. همین کسالت چند روز اول، مرا در کنج اتاق نگاه داشت و به‌حقیقت دو روز اول، سخت پریشان‌احوال بودم، به گونه‌ای که عین ترم‌اولی‌ها دلم گرفته بود، و احساس غربت می‌کردم! شاید به ناز و تنعم خانه و رسیدن‌های بیش از حد مادرم و قربان‌صدقه رفتنش عادت کرده بودم و حال که خود را ناخوش‌احوال می‌دیدم، خود را نیازمند پرستار و در واقع آغوش گرم مادرانه می‌دیدم. به هر روی، در این حال و اوضاع، وقتی به کلاس می‌آمدم، طبیعتاً روی فرم نبودم. به همین دلیل، آرام و بی‌صحبت اضافه روی صندلی‌ای می‌نشستم، و بدون آن‌که خود را سرگرم بچه‌ها بکنم، سعی داشتم جلوی خواب‌رفتنم را بگیرم! وقتی هم که به‌شدت خواب‌آلوده بودم، کلاس را نصفه ول می‌کردم و با آرامش و نرمشی ناشی از بی‌حالی و منگی مصرف داروها، خرامان از کلاس خارج شده و به خوابگاه برمی‌گشتم. این در حالی بود که دقیقاً قبل از عید، بنا به دلایلی، ارتباط من با برقی‌ها و در کل برقی‌ها با یکدیگر، به اوج صمیمیت و عجولی‌ها و دل‌گرمی‌های خود رسیده بود. من هم انرژی جالب توجهی را برای آن‌ها کنار گذاشته بودم. از جمله این‌که یک نظرسنجی تحت عنوان «ترین»های کلاس راه انداختم، از بچه‌ها مصاحبه و فیلم گرفتم ـ به بهانه‌ی نزدیک شدن فارغ‌التحصیی، و نیز به چندتا از پسرهای کلاس پیشنهاد کاری تأسیس شرکت دانش‌بنیان تحت حمایت مرکز رشد دانشگاه دادم، و بعضی‌دیگرشان را با ایده‌ی کاربردی‌کردن درس plc به هم نزدیک‌تر کردم، و در کل با آن‌ها بودم و در میان‌شان. حتی دیگر به‌گونه‌ای شده بود که وعده‌های غذایی را با هم سرو می‌کردیم، به‌ویژه اگر از کلاس برمی‌گشتیم که در این صورت، آلاچیق پاتوق غذاخوری‌مان بود، که در آن علاوه بر حرف‌های مگو و کل‌کل کردن‌ها، گاهی سربه‌سر حسینی‌نیک می‌گذاشتیم!

به هر روی، رفتار من در قبال آن‌ها نسبت به قبل از عید، به‌صورتی ناخودخواسته تغییر شگرفی کرده بود. این عزلت نابهنگام من و پریشان‌احوالی و نحیفی ناشی از بیماری و سرماخوردگی و IBS و سردرد و حساسیت به آب‌وهوای اهواز پس از یک ماه گذراندن در صفای طبیعت کردستان، مرا قابل‌ترحم جلوه می‌داد و به‌راحتی متوجه نگاه‌های تند ترحم‌آمیز همراه با کنایه و تشرهای بچه‌ها بودم، و شاید گاهی آزارم می‌داد. البته در این بین بچه‌ها، تیکه‌های جالبی بارم می‌کردند: «بابا خودتو نگیر، به جمع ما برگرد»، «یه کمی هم برا ما وقت بذار»، «توبه کردی پسر؟!»، «نکنه می‌خوای بری خواستگاری ناقلا؟!» و سر کلاس بهم گفتند «چقد متین شدی پسر»!

خوب، حال و اوضاع چند روزه‌ی اول امسال که چنین گذشت. اما بپردازم به عنوان این چند خط. خوب لازم است که برای خودم یادآور شوم که در طول مدت تعطیلات نوروزی ـ که برای من یک ماه تمام طول کشید ـ چند موضوع متفاوت را درک کردم. شاید یکی از این موارد تلخ این بود که فهمیدم این‌که در این چند سال در این‌جا درسم را نخوانده‌ام و به آن بی‌توجه بودم، اشتباه بوده است! بلأخره فردای نیامده به تخصصم نیاز خواهم داشت و خانواده هم انتظاری دارند، که به‌جا هم هست. مگر نه آن‌که چهار سال بچه‌شان را به غربت ـ آن هم بدآب‌وهواترین شهر ایران، بلکه جهان ـ فرستاده‌اند تا او «تحصیل» کند و نه «تفریح»؟ به‌علاوه احساساتی نظیر بزرگ‌شدن، و فارغ‌التحصیلی و کم‌کم وارد واقعیت جامعه شدن و کسب‌وکار و درآمد و ازدواج و ماجرای پیش‌آمده برایم در این زمینه، همگی خبر از فرارسیدن «استقلال» و پایان «تأمین شدن از طرف دیگران» را می‌داد!

به هر روی، این چند روز هم که مشغول درگیری‌های جانبی‌ام بودم ـ به یک نیمه‌تصمیم تکراری رسیدم و آن این بود که فعلاً ایده‌های دیگرم را «به‌کلی» به‌کناری بگذارم و حداقل این دو ماه باقی‌مانده از این چهار سال را بر روی درس‌هایم متمرکز شوم، شاید از مفهوم «کنترل» چیزی گیرم آمد و این عذاب وجدان خفیف را رفع کردم. استلزام این تصمیم، حاضرشدن سر کلاس‌ها و گوش‌دادن تام به استاد هم هست، اما دردسر این‌جاست که هنوز عفونت سینوس‌هایم نخوابیده است و «درد»ِ «سر» ناشی از آن، مرا بی‌نهایت بی‌حوصله کرده است و علی‌رغم تلاشم برای گوش دادن، دل و دماغ آن را از من گرفته، و مرا به نوشتن واداشته است تا این دقایق کلاس نیز به انتها برسد. و این است دردسر از نوع «درد»ِ «سر»!


1394.1.25

کلاس 11 ـ ماشین‌های الکتریکی (2)

استاد نمازی

[نەسیم سەرووپیری]

کلاس درس دکتر احمدوند...
ما را در سایت کلاس درس دکتر احمدوند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nassimb بازدید : 300 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 3:50