بیشه‌ی اندیشه

ساخت وبلاگ

یادمان سفر تفریحی جمعی از بچه‌های دانشکده نفت اهواز

به «آبشار بیشه» در لرستان

8و9 خرداد 1393

آبشار بیشه

درآمد

اگر از خصلت انصاف به دور نباشیم، قطع به یقین با نگاهی هر چند گذرا به پهنه‌ی تاریخ و سیر تمدن بشری، به راستی در بسیاری از مواضع دچار شتاب‌زدگی نخواهیم شد، بلکه صبورانه منتظر می‌مانیم. شاید بسا وقت پیش آید که تنها به نظاره بنشینیم، و اگر اندکی اهل ذوق و قریحه باشیم، از آن‌که این رودخانه‌ی جاری روزگار، کماکان خروشان و غرّاست، لذت ببریم. آری چه بسا نیز پیش آید که آدمی دچار تحیر گشته، و نتیجه‌ی غور در پیرامونش تنها سرگردانی­‌اش باشد.

از لطایف زندگی من نیز، جای‌گرفتن خواسته و ناخواسته‌ام در غربت جنوب است. ملالی که نشاط به زندگی­‌ام آورد، اما سکون را گرفت. سکون به معنی آرامشی که بارها آن را در آسمان پرستاره‌ی پرپهنه‌ی مریوان جسته بودم. آن دل‌گرمی که در پهلوی گرم مادرم و در جوار پرقدرت پدرم دیده بودم. من اما عنفوان نوجوانی‌ام را هر از گاهی به تفکرمآبی پرداختم. آن‌گاه که از صخره‌های زمخت «هه‌ورامان»، استقامت را آموختم؛ و از چشمه‌سارهای خنک کوهسارهای دیارم، بخشندگی را؛ از غروب دل­نشین دریاچه‌ی زریبار، درس آرامش را؛ از بهار پر گل و بلبل «کۆساڵان» سرزندگی را؛ و از ژرفای دره‌های خوفناک «دواڵان» بینش فلسفی را و از دشت و دمن سرسبز مریوان، نیک­‌طبعی را.

من اما اکنون از همه‌ی آن منابع الهام به دورم. و چاره‌ای جز رضای به قدر الهی نیست، و به انتظار نشستن. در غربت ِغریب اهواز اما درس پختگی آموختم. گرچه هنوز در آن تردید دارم. چرا که همین ادعا بسی بعید به نظر می‌آید، هنگامی که در منزل‌گرفتن آخرم در دانشکده، تاب و توان تحمل این غربت را نداشتم و در نخستین فرصتی که یافتم راهی دیار هورامانات شدم. چرا که به مفاد «کل شئِ یرجع الی اصله» رائحه‌ی خوش بهاری به مشام همایونی رسید، دیگر قرار در غربت را به جور سفر بخشیدم و راهی سرمنزل بنیادینم ـ مریوان ـ شدم.

برگشتن این بارم به خانه بسی متفاوت بود. چرا که احساس می‌کنم دریچه‌های تازه‌ای از معرفت بر من گشوده شد. این‌که چقدر از واقعیت جاری خانواده‌ام به دورم، چه‌قدر خودخواهانه به انتظار آینده نشسته‌ام، و چه راحت از کنار مسایل بناگوشی‌ام رد شده‌ام. بعد از آن‌که خانواده سنگ تمام گذاشتند و چند صباحی را در گشت و گذار و سیاحت در «گۆڵی» بودیم، دوباره گذر پوست به دباغ‌خانه افتاد و به اهواز برگشتم!

تصمیم کبری

مدتی بود که با کاک­‌مسعود دم­‌به­‌دم برنامه می‌گذاشتیم که سفری به مریوان داشته باشیم. اما جور روزگار مانع از به‌بارنشستن آن‌ها می‌شد. بعد از آن‌که به اهواز برگشتم، کاک­‌مسعود اظهار داشت: «اگر چند روز دیگر می‌ماندی، ما هم به مریوان می‌آمدیم». اما حیف که میان­‌ترم داشتم و باید سر وقت خود را حاضر می‌کردم، بی‌آن‌که دست به کتاب و جزوه برده باشم. اوایل هفته بود که من و مسعود اواخر شب به کافی‌شاپ دانشکده رفتیم. قرار بر آن شد آبشارنوردی خود را ادامه دهیم و این بار «بیشه» را فتح کنیم. اما هنوز افراد مشخص نبودند، چه می‌خواستیم به زعم خود "پایه"ها در این سفر آخر حضور داشته باشند، کسی که حس مسئولیت داشته باشد، همکاری کند و در عین حال غر نزند!

دوران فرجه بود و بسان عادت دیرینه‌ام، باز سراغ استفاده‌ی حداکثری از وقت آزادم رفته بودم و زمان خود را با تمرین زبان فرانسه و مطالعه‌ی یک سری کتاب‌های غیردرسی می‌گذراندم و می‌خواستم برنامه‌ام را حفظ کنم. از این رو خودم شانه از مسئولیت خالی کردم و خواستم بچه‌ها خودشان پی‌گیر کارها شوند. دست بر قضا، ما که شب تصمیم­‌گیری کبرای خودمان تنها دو نفر بودیم، به 14 نفر رسیدیم. یک گروه 6 نفره از 89ی‌ها، من، مسعود، برهان، مهران، جمشید، عمران، کمال و میلاد!

قرار بر آن بود که بلیط­‌های برگشت را بچه‌های 89ی بگیرند، که در جای خود مایه‌ی دردسر شد. پنج­‌شنبه روز حرکت بود و مسعود و جمشید میان­‌ترم داشتند. به همین دلیل تنها 5 بلیط قطار گرفته بودند تا بقیه صبح بروند و من، منتظر مسعود و جمشید بمانم و با آن‌ها بروم.

خواب پردردسر

شب پنج‌شنبه اما شب احیاء بود. رضا رو دیدم که اوضاع به سامانی نداشت. خواستم دمی به حرف‌های گفته و نگفته‌اش گوش فرا دهم، اما از آن‌جا که یار سوم! هم همدم بود، صحبت به درازا کشید، و نهایتاً 4 بامداد هنوز بیدار بودم. لیست مایحتاج اولیه‌ی سفر را بر روی برگه‌ای نوشتم و به همراه مقداری پول ـ که از مسعود گرفته بودم ـ روی میزم گذاشتم. بچه‌ها که خوابیده بودند، با اس­‌ام­‌اس به برهان و مهران خبر دادم آرام و بی‌سروصدا بیدار شوند و خریدها را انجام دهند. به زور خودم را بیدار نگه داشتم تا حداقل این بار بتوانم نماز صبحم را به‌اداء خوانده باشم.

انگار تازه خوابم برده بود که دستی را بر روی شانه‌ام احساس کردم. ساعت 8:50 صبح بود و عمران شماره‌ی راننده مینی­‌بوس را از من می‌پرسید. برای چه می خواست؟ نمی‌دانم. آن‌قدر هم خسته بودم که نپرسیدم. دادم و رفت. دوباره تازه می‌خواستم بخوابم و چشمانم هنوز گرم نشده بود که این بار نوبت به یک «کامیاران»ـی دیگر بود. کمال بیدارم کرد.

گفت: «بریم از سلف غذا بیاریم!»

ـ بابا من خسته‌م. به بچه‌ها بگو. بذار من بخوابم.

ـ خواب چیه بابا، پاشو.

ـ بابا ناموسن بی‌خیال من شو، دیر خوابیدم. بذار یه کم دیگه استراحت کنم. یکی دیگه از بچه‌ها رو ببر.

ـ پاشو تنبل، خوابیدن چیه؟! پاشو. یاللا!

دست‌بردار نبود. این جور مواقع باید در عین حال که کضم غیظ کرد، کاملاً مطیع یک سری افراد خاص بود تا بیش از حد معمول اعصاب همایونی به سرنوشت سنگ­‌ریزه‌های ته رودخانه‌ی «سیروان» منجر نشود، که در این صورت حساب آدمی با کرام­‌الکاتبین است. ناچار خرامان‌خرامان پاشدم، رفتیم، گرفتیم و آمدیم. به همین سختی، به همین ناخوشی!

از بس که خسته بودم که دیگر قید سفر را زدم! خدا نصیب امت محمدی(ص) نکند. خستگی ناشی از کم‌خوابی، بدترین نوع خستگی است. نه اعصاب درست و درمانی برای آدم می‌ماند، و نه حتی مزاج طبیعی‌اش برجا است. درصد هوشیاری پایین است. به‌نوعی تمام سلول‌های نازنین خاکستری مغز درد می‌کند، دیگر اَلَم مفاصل بماند. حتی نای ناله کردن برای آدمی نمی‌ماند. ممکن است اعداد را از هم تشخیص ندهد. درکل وضعیت توصیه‌شده‌ای نیست، از آن بپرهیزید. از ما گفتن!

به زور خودم را به اتاق رساندم و تن همایونی را روی تخت شاهانی‌ام انداختم و بی‌خیال بقیه خوابیدم.

این بار با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. مسعود بود: «چیه؟ خوابی؟ کجایی؟ بابا پاشو بریم، دیره. باید نیم‌ساعت دیگه ترمینال باشیم.» مانده بودم چه کنم. از طرفی حوصله نداشتم و قیدش را زده بودم، و از طرفی به مسعود قول داده بودم. ناچار خودم را از تخت کندم. در 5 دقیقه مراحل تشریفاتی ولی لذت بخش و روح‌نواز قضای حاجت و دست و رو شستن را انجام دادم؛ به علاوه‌ی آماده‌کردن خود. سریع ناهارم را هم از سلف گرفتم و همراه با جمشید و مسعود به سه‌راه خرمشهر رفتیم. باید با اتوبوس بروجرد می‌رفتیم. هوا بس ناجوانمردانه گرم ِگرم بود. طاقت بشر گرفته می‌شد. واقعاً من ماندم در گذشته که امکاناتی در کار نبوده است، چگونه این مردم بیچاره در این گرمای طاقت‌فرسا می‌زیسته‌اند؟!

طرح سؤال

با این که کردستان در کل خنک است، در گذشته مردم تابستان‌ها را به ارتفاعات می‌رفته‌اند تا از خُنُـکای یخچال‌های طبیعی نهایت بهره را ببرند. اما در اهواز یا همان «ناصریّـه»ی قدیم، واقعاً چه می‌کرده‌اند؟! این جا که تا چشم کار می‌کند صحرا و بیابان است و خدای نکرده کوهی یافت نمی‌شود. این‌جاست که "بادیه‌نشینی" اعراب برایم جالب می‌شود و حس کنجکاوی‌ام را برمی‌انگیزاند تا خودم یک بار از نزدیک آن را ببینم، و یا حتی آن را تجربه کنم. حقیقتاً اگر می‌توانستم دریغ نمی‌کردم. چرا که نرفته احساس می‌کنم چنین زندگی کردنی، انسانی‌تر است. خوشا به سعادت «کنستانتین ویرژیل»، نویسنده‌ی کتاب "محمد، پیغمبری که از نو باید شناخت". چرا که رنج سفر چشید و کشید، غرب را رها کرد و قریب 13 سال در عربستان به تحقیق و تفحص پرداخت. در این میان به بازدید بسیاری از امکنه پرداخت، با تنی چند از قبیله‌ها مراوده داشت و وادی‌ها و بادیه‌ها و طرز زندگی چادرنشینی را از نزدیک مشاهده کرد.

دوری از طبیعت

بالشخصه آن‌چه در ناملایمات زندگی نوین بشری می‌بینم را تنها به یک علت نسبت می‌دهم. بشر که در گردابی از مشکلات گرفتار آمده و در عین حال خود را دچار مبهوتی می‌بیند، آرامش وی سلب شده است، دورویی، نفاق و خیانت هر چه شدیدتر گسترش یافته، انواع امراض جدید سر بر آورده‌اند. استرس از وی دور نمی‌شود. مهم‌تر از همه همواره احساس می‌کند که گم‌شده‌ای دارد، اما دریغا و افسوسا که در راه بازیافتن آن به بیراهه افتاده و سر از ناکجاآباد درآورده است. چرا که برای یافتن دمی آسایش دست به هر کاری زده است. مصرف انواع مواد مخدر و قرص‌های اعتیادآور، مشروبات الکلی، فحشا، هم­‌جنس­‌بازی و دیگر بی­‌بندوباری‌های جاری. به راستی این همه آشفتگی ناشی از چیست؟! چرا بشر به این سمت‌وسو می‌رود؟! غیر از آن است که می‌خواهد دمی درد و الم خود را در یک سری شادی‌های زودگذر به دست فراموشی سپارد و دل خوش کند؟!

این قافله‌ی عمر عجب می گذرد/ دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی! غم فردای حریفان چه خوری؟/ پیش آر پیاله را، که شب می‌گذرد (عمر خیام)

تحلیل پاسخ

آن‌هایی که جور غربت کشیده‌ایم، می‌دانیم و درک کرده‌ایم دوری از مادر یعنی چه و چه تبعاتی دارد. به نظرم بشریت اکنون از مادر خود جدا شده است. شریعتی تعبیر زیبایی از طبیعت داشت و آن را مادر آدمی می‌خواند. به‌راستی از زمانی که بشر از طبیعت جدا شد، به دردهای روزافزونی دچار گشت. دمی به خود اجازه دهیم به زندگی پیشینیان‌مان بیندیشیم که چگونه مسالمت‌آمیز در آغوش مادر خود زندگی به سر می‌برده‌اند. بشر آن عصر چه دغدغه‌هایی داشت؟ تمام همّ و غم او چند رأس گوسفند و بزی بود که داشت و یا ثمر کشاورزی‌اش. همواره 6 ماه از سال را به استراحت و البته تفکر و عبادت و شادی‌های غیرمصنوعی می‌پرداخت. در دل بهار آواز می‌خواند. با دیدن مناظر بکر طبیعت نه‌تنها دچار شعف و شادی پایدار می‌شد، ناچاراً به یاد خالق هم می‌افتاد. از طبیعت می‌گرفت و به او پس می‌داد. صاحب و رئیس خود بود، و نه وام‌دار کسی. نظاره‌گری‌اش به صحنه‌ی طلوع آفتاب در سحرگاهان تابستانی در اوج قله‌های رفیع کوهستانی دیارش و در کنار خانواده‌اش، مرهم بزرگی بود بر ناهنجاری‌های احتمالی زندگی‌اش. اگر روزگار رنجی بر او روا می‌داشت، با یک سر و رو شستن در چشمه‌سار کنار روستایش، همه‌اش را به آب می‌سِپُرد تا با خود ببرد و دامنش را از آن بپالاید. او شادی را با خانواده‌اش تقسیم می‌کرد و زندگی را در کانون خانواده می‌جست. زود ازدواج می‌کرد، بچه‌دار می‌شد، نه یکی و دو دوتا، که 10 تا و بیشتر. او غم و غصه‌ی نفقه‌ی آن‌ها را نداشت. چون می‌دانست که مادرش، یعنی طبیعت، بسیار دست‌ودل‌باز است. به‌راستی که او ایمان راسخ و ستوده‌ای داشت.

اما از زمانی که وی به دامن ماشین‌آلات پناه آورد، همۀ ریتم زندگی‌اش دچار تلاطم شد. به‌ویژه آن زمان که خود را در چهارچوبه‌ی زندگی آپارتمان‌نشینی محصور ساخت و آن‌گاه که دوستان او «مجازی» شدند. علی‌رغم این‌که ارتباطات گسترده‌تر شد و رسانه و اینترنت در زندگی وی جای پایی باز کرده‌اند، وی تنهاتر شده است. عجب ناهنجاری عجیبی است که اکنون همه تنها شده‌اند. آیا سرشت آدمی سزاوار این است که چنین درد تنهایی بکشد؟ بی‌گمان خیر. اما باز باید از تاریخ درس گرفت و به نظاره نشست و به قول ویلیام جیمز دورانت "حقیقت را بپذیریم" ...

ادامه‌ی راه ...

راه به درازا کشید. درحالی که ما هنوز در میانه‌های راه بودیم، بقیه‌ی بچه‌ها به مقصد رسیده بودند. بعد از خرم‌آباد، در سه‌راهی دورود پیاده شدیم. از آن‌جا که در راه حسابی گرم‌مان شده بود، هوای نسبتاً خنک عصرهنگام آن‌جا بهمان دوچندان چسبید. فاصله تا دورود 10 دقیقه بود. نوبت خرید ما بود. باید فکری به حال شام امشب، صبحانه و ناهار فردا می‌کردیم. خوشبختانه جیب مسعود هنوز ظرفیت داشت و توانستیم مایحتاج حداقلی را فراهم کنیم. آخر این زندگی دانشجویی هم بزم و بساطی دارد. دوران رنج و شفقت، غربت، بی‌پولی، جوانی و عاشقی، پخته‌شدن، ماجراجویی، دل به دریا زدن، عقده، بدگمانی و خود را پیدا کردن. فعلاً که بیشتر بچه‌ها در وجه بی‌پولی مشترک بودیم! چند تا از بچه‌ها هم اتفاقاً به همین علت نیامدند. بقیه هم که روی جیب مسعود حساب باز کرده بودیم!

نمی‌دانم، شاید روزی برسد که همین دوران‌مان را یاد کنیم و بر ماوقع خود بخندیم یا افسوس بخوریم. شاید هم بهانه‌ای شود فردای نیامده در مقابل بچه‌مان بنشینیم و با او از اوضاع و احوال دانشجویی‌مان صحبت کنیم. اما گویی من یکی باید سکوت اختیار کنم. دردناک است، اما چه می‌شود کرد؟!

بعد از خریدمان به سمت ایستگاه راه‌آهن رفتیم. چرا که از آن‌جا بایستی با قطار رضاخانی! به بیشه می‌رفتیم. آن‌جا یاسر هم با دو هندوانه به ما پیوست! هم‌اتاقی نازنین سال اولم.

‌‌

بیشه

تقریباً بعد از یک ساعت تأخیر، قطار رسید و حرکت کردیم. دیگر این قسمت آخر برایم غیرقابل تحمل شده بود. به‌ویژه آن‌که جایی برای نشستن نداشتیم و باید سر پا می‌ایستادیم. از شدت خستگی نزدیک بود بیفتم. حالت تهوع همراه با سردرد شدید داشتم و صدای قطار آزارم می‌داد. به عینه ضعف خودم را احساس می‌کردم. دیگر کاسه‌ی صبرم داشت لبریز می‌شد که رسیدیم. ایستگاه داخل روستا بود. مستقیم رفتیم پیش بچه‌ها. درست نزدیک آبشار و کنار رودخانه اتراق کرده بودند. تنها دو زیرانداز به همراه داشتیم. بچه‌ها هنوز سر حال به نظر می‌رسیدند، چرا که بعضی‌شان مثل عمران تمام طول مدت قطار را خواب بوده‌اند! کلی هیزم جمع کرده بودند و دور آتش حلقه زده بودند. شب بود و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. اندکی گیج و منگ می‌زدم، ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم. این به علاوه‌ی خستگی‌ام بود که بیشتر به فکر بچه‌ها بودم. در راه فقط می‌خواستم زودتر برسیم تا بچه‌ها گرسنه نمانند. چه وقتی ما رسیدیم، شام دست و پا کرده بودند و به خیال این که در راه ما خودمان شام می‌خوریم، منتظرمان نشده بودند. ظاهراً عمران آشپزی خوبی داشته بود که تقریباً همه از دست‌پختش راضی بودند.

چهره‌ها متفاوت بود. حواسم زیاد به 89ی‌ها نبود. بچه‌های خوبی به نظر می‌آمدند. اما مات و گیج بودن کمال در نوع خود جالب بود. گویی کمتر در جمع دوستانش، شب را در بیرون سپری کرده باشد. به علاوه، ظلمت شب او را به اعماق احساسات اوایل ترم پیشش کشانده بود. برهان از طبیعت محیط، به ویژه زمان جمع کردن هیزم حسابی حظ برده بود. مهران اندکی به بودن بچه‌های 89ی حساس بود. چرا که می‌گفت به بچه‌ها سپرده‌ام جدا شویم، اما کمال قبول نکرده. میلاد هم که خوشحال می‌زد، از جایی که به خیالش من برای گردش انتخاب کرده بودم، بی‌اندازه شادمان بود. شب جمعه بود و شلوغ. چندین خانواده‌ی دیگر کنار ما اتراق کرده بودند.

‌‌

عرف بیرون بودن

معتقدم بچه‌ها چندان اهل شب‌گذرانی در دل طبیعت نبودند. چرا که دور همی تنها مشغول صحبت کردن بودند و آهنگ گذاشته بودند. البته این‌ها خود از لذایذ زندگی‌اند، به‌ویژه در سفر. و چه بسا آدمی تنها با در کنار بقیه بودن به اندکی آسایش می‌رسد، که وی مدنی‌بالطبع است. اما این‌گونه هم تصنع را وارد طبیعت کرده بودند و هم خود را از لذت غیرقابل‌وصف موسیقی طبیعت محروم کرده بودند. در خوابگاه هم می‌شود دور هم نشست و به تعریف‌کردن پرداخت و آهنگ گوش کرد. وقتی آدمی به دل طبیعت می‌رود، باید به آن هم دل بسپارد. اساساً وقتی به مهمانی می‌رویم، تابع قوانین صاحب‌خانه و میزبانمان می‌شویم. طبیعت اگر این‌جا میزبان بود، پس باید به او احترام می‌گذاشتیم. طبیعت این تصنعات را برنمی‌تابد. آدمی باید در خدمت طبیعت زانوی تلمذ زند، آرام شود و سکوت اختیار کند. نوا و موسیقی آن را بشنود و از ژرفای درونش، ندایش را با نوای گرم و طرب­‌انگیز مادر خود، هم­‌فرکانس سازد. صدای رودخانه و ریزش آب آبشار، همراه آسمان پرستاره، جایی بود برای خودسازی، برای نیروگرفتن، برای اندیشه‌ورزی، برای restart شدن و نیز برای یادگیری. اما بچه‌ها خودشان را به همان صحبت‌های معمولی مشغول کرده بودند و از این فرصت بهره نمی‌بردند.

شب بیشه

دست به کار شدم و برای خودمان شامی دست‌وپا کردم. تن‌ماهی و گوجه. بعد از شام، حال که در دل طبیعت بودیم، بزم کردی‌مان گل کرده بود و بلافاصله چایی داغ می‌خواستیم. عمران اما مسئول بود. سوتی‌های جالبی هم داشت که گمان می‌کنم نقل آن‌ها از باب خاطره، خالی از فایده نباشد. مشکل عمران این است که هنوز در حال‌وهوای زبان کردی مانده است. بنابراین زمانی که فارسی صحبت می‌کند، عملاً همان مکانسیم و دستور زبان کردی را به کار می‌برد. تنها کاری که می‌کند این است که جملات ساخته و پرداخته‌ی ذهنش را از کردی به فارسی تحت­‌اللفظی ترجمه می‌کند. دو تا از آن‌ها را یادم است. او «به راه ماه ایستاده بود»، یعنی منتظر ما شده بود. هم‌چنین چایی یکی از بچه‌ها، «به دلش نمی‌زد»، یعنی نمی‌پسندیدش! بنازم به عمران که وقتی بهش می‌خندیدیم، از روی طبع وارسته اصلاً ناراحت نمی‌شد و به روی خود هم نمی‌آورد. و گاهی با آن خنده‌های زلزله‌ای‌اش همراه ما می‌شد. میلاد اما شب بیرون نخوابیده بود و حال اندکی از عقرب و حشرات ترس داشت. مهران هم که خسته بود و اندکی گرفته. این دو را به همراه برهان و خود یاسر به خانه‌ی پدر یاسر بردم که بخوابند.

پیر نافرسوده

پدر یاسر خودش به تنهایی در روستا به سر می‌برد. زمانی که پسرش را در جنگ از دست می‌دهد، مرض اعصاب می‌گیرد. بعد از آن است که دیگر روی به شهر نیاورد. از زندگی در قوطی کبریت بیزار بود. این‌جا راحت، خرم و آزاد زندگی می‌کرد. خودش بود و خدایش. 77 سال سنش بود، اما خوش‌قریحه‌تر از من ِ 22 ساله می‌نمود. از برای سرگرمی هم که شده، مغازه‌ی کوچکی به هم زده بود، به اسم سوپرمارکت شقایق. شقایق نوه‌اش بود. در سال 42 در پاوه سربازی کرده بود. همتش ستودنی بود. کهن‌مرد چمیده‌شده، اما نه خمیده در برابر جور روزگار، که عشق به اولاد پیرش کرده بود. عجب سامانی دارد این دنیا که چنین مرد نیک‌طبعی را به کنج عزلت نشانده بود، تا در کوچه‌های خاطراتش بنشیند و یاد پسرش از خاطر درمانده‌اش، در نرود. وفاداری این پیرمرد، که بازنشسته‌ی راه‌آهن هم بود، مرا به تحسین واداشت. به حقیقت اگر نه آن‌گونه بود که خسته می‌شد، و بهتر لری می‌فهمیدم، مدت‌ها کنارش می‌نشستم تا رنج عمرش را بازشناسم. دلم تاب نمی‌آورد که این‌گونه بِزیَد. اما این‌جا هم باید دندان روی جگر بگذارم و تنها دیده بازتر گردانم. به‌راستی اگر بر زمختی دستان چنین پدرانی بوسه نزد، دیگر بر اندام کدامین سیمین‌تنان باید گل‌بوسه انداخت؟! آن‌چه من احساس می‌کنم، آن است که رنج پرورش فرزندان صالح برای چنین ابناء بشری، خود کفاره‌ی گناه و مایه‌ی نجات اخروی است. تا دادور داددِه چه کند!

بعد از آن‌که این‌ها خوابیدند، من پیش بچه‌ها برگشتم. بساط‌شان هنوز پابرجا بود، چه می‌خواستند تا صبح در کنار آتش بمانند. داشتم [...].

ساعت 2:30 بود که تازه بچه‌ها هوس سیب‌زمینی کرده بودند و عمران داشت سرخ می‌کرد. معمولاً وقتی می‌خواهد به روش خودش این کار را بکند، 2 ساعت طول می‌کشد. برای همین، من و کمال و مسعود آن‌ها را به حال خودشان گذاشتیم و به خانه‌ی پدری یاسر در بیشه برگشتیم تا لختی بخوابیم. علاوه بر ما 8 نفر مسافر دیگر هم بودند. چون جا نبود، سه‌نفری در حیاط خوابیدیم. هوا بسیار مطبوع و روح‌نواز بود. این مرا به سال های 79 به‌بعد «سروآباد» می‌انداخت که تابستان‌ها در حیاط‌مان می‌خوابیدیم، در حیاط‌مان بازی می‌کردیم، من و احمد را حمام می‌دادند، خواهر نازنینم به دخترهای همسایه درس می‌داد (قرآن و درس دینی)، سبزی می‌کاشتیم و میوه هم می‌چیدیم، انبار مغازه بود، تانکر بزرگ نفت‌مان در آن بود، و چه شب‌هایی که در آن با مهمان‌های جوراجور پدرم سپری نشد. و به یاد تک‌تک رکعت‌های خوانده‌شده‌ی مادربزرگ مرحومم در آن‌جا، دو نماز شکسته را با وضویی تازه ـ چنان که عرف مادربزرگم بود ـ خواندم و به بالین رفتم.

نمـاز تاتاری

 همان اول صبح، این مهمان‌های ناخوانده به نوبت شروع کردند به نماز خواندن، آن هم با صدای بلند، با وردهای طولانی و سلام‌دادن‌های به 4 جهت‌شان. یکی‌شان هم بالقصد نزدیک ما شده بود و با صدای بلندتر نماز می‌خواند. آدمی گمان که نه، یقین داشت که این بیچارگان ره گم کرده‌اند، چه بایستی به زیارت امام رضا می‌رفتند، نه دیدن آبشار! از قضا بعداً معلوم شد این عزیزان از دیار مبارکه‌ی قم بوده‌اند! سر و صدایشان البته برای من مفید شد، چه خواب را از چشمانم ربود و علاوه بر این‌که توانستم نماز صبح دیگری به اداء بخوانم، بعد از آن دیگر نخوابیدم و به قصد استفاده‌ی دل‌بخواهی خودم از طبیعت، بیرون زدم. بعداً بچه‌ها تعریف کردند زیراندازی که روی آن در حیاط خوابیده بودیم، متعلق به همین مهمانان نیمه‌فرخنده بوده، این‌گونه می‌خواسته‌اند زودتر بیدارمان کنند!

5:30 صبح هوا مطبوع و نرمکی سرد بود. کوله‌پشتی‌ام را برداشتم. اول به بچه‌های کنار آبشار سری زدم. دو نفرشان در کنار آتش خوابشان برده بود و بقیه حسابی خسته و درمانده خود را به آتش نزدیک کرده بودند، چرا که سردشان بود. در چنین مواقعی، نه می‌توانی زیاد به آتش نزدیک شوی، و نه می‌توانی از آن دور شوی، باز وقتی فاصله‌ات را با آتش تنظیم می‌کنی، از جلو گرمت است، و بلانسبت از پشت سردت است!

خستگی بچه‌ها

من اما می‌خواستم پیاده‌روی کنم. برای همین چند بیسکویت برداشتم و راه کوه روبه‌رو را در پیش گرفتم. تازه الآن و در روشنایی روز می‌توانستم دوروبرم و آبشار زیبا را ببینم.

تنهانوردی

اینجا ادامه‌ی زاگرس بود، به همین دلیل طبیعت کاملاً مشابهی با اطراف مریوان داشت. تازه طلوع شده بود و به آرامی در این مسیر قدم می‌گذاردم و همواره اطرافم را می‌پاییدم. به یاد دوران کودکی‌ام در «ویشه» افتادم. ویشه همین معنی بیشه را می‌دهد. و چقدر جالب هم­‌مکانی داشت. ویشه مجموعه‌ای از باغات است که متعلق به دو روستای "سلین" و "ژیوار" در کردستان‌اند. چند تابستانی را در آن‌جا گذرانده‌ایم. آن‌چه یادم می‌آید، مربوط به دوران آمادگی دبستان است. چند روز در هفته را برای کلاس به روستا می‌آمدم و برمی‌گشتم. با کلی غیبت اما. دروازه‌بان خیلی قوی‌ای بودم. یادم است که در تمام مدت یک ماه تنها سه گل خوردم! مسیر رفت و برگشت آن وقت، خیلی شبیه این جا بود و از این رو کلی از خاطرات تداعی می‌شد. درختان بلوط و "ون" گسترده بودند. آن روزهای کودکی اما مگر هیچ فکر می‌کردم شاید روزی این‌جا باشم؟! قطعاً به مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که حتی چنین مملکتی وجود داشته باشد، چه برسد به آن‌که پای بر آن نهم. آن روزها گر چه در صفای کودکی به سر می‌رفت، و هنوز مفهوم درد را نچشیده بودم، اما یادآور خاطرات دردآوری هم هست. مرگ نابهنگام عیار و جوانمرد بزرگ روستا، دایی‌ام و در پی آن ناراحتی شدید مادرم و دچارشدنش به بیماری اعصاب، تبعید اجتماعی خانوادگی‌مان، دوران بی‌پولی و بدهکاری بزرگ‌مان، مرگ احساسات مردمی در قبال اوضاع‌مان، شرایط سنگین سیاسی کشور بعد از ترور ماموستامحمد ربیعی و فوت شیخ محمدعثمان سراج­‌الدین، عنفوان نوجوانی برادران بزرگترم و تباهی آن در محیط نابه‌سامان روستا، رنجیدگی از اقوام نزدیک و نهایتاً کوچ رهایی‌بخش‌مان به سروآباد. با این وجود شاید دیروز بهتر از امروز بود.

اکنون که در امتداد و مشرف بر رودخانه طی مسیر می‌کردم، احساسات نهفته در اشعار سهراب سپهری را بیشتر درک می‌کردم:

زندگی خالی نیست،

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری، تا شقایق هست زندگی باید کرد!

وی زاده‌ی طبیعت و انگار پرورده‌ی آن بود. سخن از آب می‌گفت و رود و روستا و قایق و شقایق و لاله و باغ و دشت و چمن. اکنون اما با وی هم‌ذات‌پنداری می‌کردم و در نوع خود سروده‌هایش را تحسین می‌کردم که چه ملموس شده بودند برایم.

کماکان که آهسته قدم برمی‌داشتم، تبعات ناشی از حضور خود در دل طبیعت را می‌دیدم که چگونه پرندگان درمی‌رفتند. چه ناراحت‌کننده بود که آرامش ساکنان آن را به هم می‌زدم. یاد سخنان شیرین دورانت در کتاب «درس‌های تاریخ» می‌افتم:

«گاهی هنگام تنها قدم‌زدن در جنگلی در روزی گرم و تابستانی، جنبش صدها جانور را می‌بینیم یا می‌شنویم، که پرواز می‌کنند، جست‌وخیز دارند، می‌خزند، در زیر زمین پنهان می‌شوند. با نزدیک‌شدن ما جانوران وحشت‌زده می‌گریزند، پرندگان پریشان می‌گردند، ماهی‌ها در آب‌گیرها پراکنده می‌شوند. ناگهان ما درمی‌یابیم که در این سیاره‌ی بی‌طرف به چه اقلیت خطرناکی تعلق داریم. و چنان‌که این سکنه‌ی گوناگون آشکارا نشان می‌دهند، برای لحظه‌ای احساس می‌کنیم که در زیستگاه طبیعی ایشان، میهمانان ناخوانده‌ایم.

آن‌گاه همه‌ی روایت‌ها و دستاوردهای انسان به نظرمان حقیر می‌آید و به سطح جزئی از تاریخ و دورنمای حیات کلی با هزاران چهره نزول می‌کند. همه‌ی رقابت‌های اقتصادی ما، همه‌ی تلاش ما برای جفت­‌یابی، گرسنگی و عشق و اندوه، و جنگ ما خویشاوند یا عین جست‌وجو، جفت‌گیری، ستیزه‌جویی و رنجی است که زیر این درخت‌ها یا برگ‌های بر زمین، یا در آب‌ها، بر فراز شاخه‌ها نهفته است.»

مادر مهربان

بر فراز کوه و مشرف بر روستا دمی می‌نشینم. صدای تپش قلبم را می‌شنوم و صدای نفسم را درمی‌یابم. عرقم را می‌ریزم و تشنگی‌ام را با یک لیوان ماءالشعیر برطرف می‌کنم. از دور صدای خروس می‌آید. جالب بود که امروز صدای خروس را فقط چند بار شنیده‌ام. گویی ملائکه‌ی رحمت چندان دل خوشی از این جا ندارد. منظره‌ی جالبی است. پل زیبای روستا و چنارهای سربه فلک­‌کشیده هم چه زیبا دیده می‌شوند. روستا هنوز در آرامش نسبی است. کم‌کم مسافرهای تازه‌ای دیده می‌شوند که در حال جابجاکردن باروبنه‌شان هستند. این طرف مردمی که در داخل چادرهایشان خوابیده‌اند، کم‌کم بیدار می‌شوند. مردم دارند مغازه‌هایشان را باز می‌کنند. روستا دارد به خروش می‌افتد: زندگی آغاز می‌شود!

آواز!

«همه گذشته‌ای داریم که سنگینی می‌کند، همه رازی به دوش می‌کشیم، همه در خیال خاطر کسی که دوستش داریم، تنهاییم. آن‌قدر هست که شبی را صبح کنیم. به خیال بی‌خیالی، انسانی که نیست، انسانی که آرزوست ...»

بیشتر از یک ساعت همان‌جا ماندم و نظاره کردم. برای خودم آواز خواندم. کسی نبود گوش کند. اما از آن جا که در این صبح صبوح دلم گرفته بود و آوازم از ژرفای درونم بود، سوز و گداز خاص خود را داشت که خودم را به گریه انداخت! این‌جا بود که طبیعت دَین خود را به من ادا کرد. چرا که در همین گریه، کلی از احساسات به جای‌مانده و آماسیده و راکد اهواز، خالی شدند و از نو آماده‌ی پذیرش حس شدم. به راستی که طبیعت مادر مهربانی است ...

بعد از آن‌که خورشید بالاتر آمد و هوا اندکی رو به گرمی نهاد، پیش بچه‌ها برگشتم. دور هم حلقهی قشنگی زده بودند و مشغول صبحانه. صحنه‌ی جالبی بود. نظم قشنگی در آن دیده می‌شد. به‌ویژه که در کنارمان چندین تن دیگر نیز اتراق کرده بودند. اما خیلی دور از فرهنگ می‌نمودند. نرسیده تنها با یک شرت مایو ظاهر شدند، صدای ضبط‌شان را خیلی بالا برده بودند و البته مشغول عرق‌خوری هم شدند. اما این‌طرف که بچه‌ها بودند، حتی لب به سیگار نمی‌زدند، ساکت بودند، چون یا خیلی خسته و خواب­‌آلود بودند یا هنوز از خواب نجهیده بودند، بی‌سروصدای خاصی فقط داشتند صبحانه می‌خوردند. گاهی اوقات، زمانی که اضداد در کنار هم­‌دیگر قرار می‌گیرند، زیبایی دوچندان می‌شود. کما این‌که خط‌مشی جهان نیز بر مبارزه‌ی اضداد است. نور و تاریکی، روز و شب، و به تعبیر داروین تنازع بقا!

صبحانه

‌‌

گردشگران و اهالی روستا

صبحانه که تمام شد، هر یک چایی خودش را خورد و حال وقت متفرق شدن بود. دوباره من با مسعود، میلاد و برهان، این بار برای هیزم به سمت کوه رفتم. تازه این بار متوجه شدم که چه بافت جنگلی قوی‌ای داشته و به مرور زمان در حال از بین رفتن است.

هیزم

طی چند سال گذشته، تعداد گردش‌گرهای آبشار چندین برابر شده بود. به گفته‌ی یاسر قبلاً آدم‌های باکلاسی این‌جا می‌آمده‌اند و معمولاً یک هفته اتراق می‌کرده‌اند. بافرهنگ هم بوده‌اند. اما حالا که جاده در دسترس است، و قطار هم که از اول بوده، از اقصی‌نقاط لرستان و خوزستان می‌آیند، که معمولاً نه خدا و پیغمبر سرشان می‌شود و نه طبیعت و محیط زیست. اما شکر خدا مردم روستا خود فهمیده­‌تر بودند. به حق که روستای پاکیزه و نمونه‌ای داشتند. کوچه‌هایشان سیمان­‌کاری شده بود، جدول‌کشی بود، اسم‌گذاری شده بودند، خانه‌ها پلاک داشتند، سطل آشغال‌های مرتبی نصب کرده بودند و یک نفر رفتگر را هم مسئول جمع‌کردن زباله‌های داخل روستا کرده بودند. به علاوه چند پارکینگ داشتند که عوارض می‌گرفتند و ظاهراً از سود آن چند نفر را استخدام کرده بودند برای جمع کردن آشغال‌های مسافرین.

دردسر از نوع مرغ

برای ناهار نان و نوشابه کم آمد. با یاسر و مهران به روستا رفتیم، و خریدمان را پیش حاجی، پدر یاسر انجام دادیم. وقتی که برگشتم، چند تا از بچه‌ها داخل آب بودند و شنا می‌کردند. شنای عمران در نوع خود جالب بود. البته اگر اسمش را شنا بگذاریم. ته شلوار کردی‌اش را بالا کشیده بود. این‌طوری در آن باد جمع می‌شد و به جای فیبر عمل می‌کرد. خیلی راحت خودش را روی آب می‌گرفت و فقط دستانش را تکان می‌داد! به همین سادگی، به همین خوشمزگی. در جهت رودخانه پایین می‌رفت و خیلی راحت هم بالا می‌آمد.

این بین یکی از بچه‌های 89ی مشغول سیخ کردن مرغ بود. اما صحنه‌ی پرکراهتی بود. خدا روزگار هیچ کس را به نااهلان نسپارد، خصوصاً حوزه‌ی حساس و مهم شکم­‌پروری را! هیچ کدام ندانسته و نتوانسته بودند مرغ‌ها را عین بشر پاک کنند. جالب بود و من مانده بودم مگر نه این‌که همین بچه‌ها با خانواده‌هایشان به گردش رفته‌اند؟ به گمانم آن‌جا هم فقط مصرف‌کننده‌ی محض بوده‌اند و تمام کارها را به گردن آبجی‌های مهربان و مادران‌شان انداخته‌اند که حالا این‌گونه افتضاح به بار آورده بودند. خدا خودش شاهد است که یک بلایی سر مرغ بیچاره آورده بودند بیا و ببین. انگار سگ و گربه بازی کرده بودند و هر یک می‌خواسته‌اند از مرغ زبان بسته، سهمی بردارند. یک سری از تکه‌ها را نمی‌شد با سیخ هیچ کاری‌اش کرد. هم نمی‌شد روی خود ذغال انداخت. ناچاراً ماهی‌تابه را گرفتم که حداقل سرخشان کنم. این وسط یک سری خنگ و مات شده بودند. آخر نه این‌که هوا بس گرم شده بود و نزدیکی‌های ظهر بود و سایه کم شده بود، شل و ول شده بودند. هیچ‌کس هم تکلیف خود را نمی‌دانست. عین مرغ‌های مرغداری شده بودند: خونسرد و بی جنبش خاصی! هرطور نشده ناهار نامرتبی سر هم کردیم. بعضی زیر آفتاب، بعضی روی تخته‌سنگ‌ها، و ما یک گوشه‌ای زیر سایه. فلاکت خاصی بود که تنها با مجـردبـودن بچه‌ها قابلیت توصیف داشت و لا غیر.

بلیط برگشت، خان هفتم

قضیه‌ی داغ اما مربوط به بلیط برگشت بود که حسابی یک عده‌مان را آشفته کرده بود. یاسر به برادرش زنگ زد و خبر گرفت. تنها یک قطار اتوبوسی بود که 9:30 شب می‌رسید و جا داشت. 89ی‌ها نمی‌توانستند تصمیم بگیرند، دلشان هوس قطار کوپه‌ای کرده بود. این دست و آن دست می‌کردند. می‌خواستند زنگ بزنند خوابگاه و به یکی از بچه‌ها بسپارند که برایشان بلیط پیدا کند. آن‌قدر لفتش دادند که دیگر قطار از قم رد شد و نمی‌توانستیم بلیط بگیریم. قیافه‌ی بچه‌ها در این لحظه دیدنی بود، آشفته و عبوس از دست 89ی‌ها! حالا اما مانده بودیم چکار کنیم؟ بمانیم که فردا برگردیم یا با همین قطار امشب برگردیم؟ خدایا جا داشته باشد فقط!

پیشنهادم و بی‌توجهی بچه‌ها

تجربه‌ی سفر به من نشان داده بود که بچه‌ها خیلی زود حوصله‌شان سر می‌رود، به گونه‌ای که تنها یک روز مسافرت با تازه­‌کارها هم کافی است. همین را به بچه‌ها گفتم. این که بچه‌ها الآن خسته‌اند، بعد از ظهر هم بیکار می‌شوند و هر یک گوشه‌ای می‌افتند. بهتر است حداقل ما جدا شویم، یک جای بهتر برویم، برای خودمان لختی بنشینیم، و بتوانیم قبل از آن‌که قطار می‌آید، همین‌جا شام بخوریم. پیشنهادم اما کارساز نشد و بچه‌ها دوباره سراغ آب و شنا رفتند. هیچی دیگر، سنگ روی یخم کردند، یا یخ روی سنگ؟!

مسئولیت مصونیت بچه‌ها

این وسط کمال به جمشید گیر داده بود برویم زیر آبشار عکس بگیریم، که یا باید همان‌جا از رودخانه رد می‌شدند، و یا با ما می‌آمدند و از یک راه طولانی‌تر از همان رودخانه ولی در بالاتر رد می‌شدیم و از زیر باغ‌های روستا خودمان را به آبشار می‌رساندیم. جمشید ولی از خروش آب می‌ترسید و وقعی نمی­‌گذاشت، تا این‌که دل به دریا زد و رفت. کمال هم که دیده بود جمشید همچین کرده، خودش را به آب زده بود. اما اگر برهان، جمشید، مسعود و برهان نبودند که کمکش می‌کردند تا از رود رد شد، الآن باید در «تله‌سنگ» دنبال جسدش می‌گشتیم! بالشخصه خیلی خوشحال شدم که اتفاق خاصی برایش نیفتاد.

دردسر این گونه سفرها هم البته زیادند و یکی‌اش ـ که بزرگ‌ترین‌شان هم هست ـ مسئولیت بچه‌ها است. اگر خدای نکرده، زبان همایونی لال، برای یکی از بچه‌ها اتفاقی بیفتد، چه کسی جوابگوست؟! جگرگوشه‌ی مردم را با خودمان برداشته‌ایم و آورده‌ایم که چه شود؟ مگر می‌شود داغ نهاده بر دل مادر اولادمرده را مرهمی بود؟ بالشخصه که از این بابت حسابی نگران بودم و خاطرپریشان.

بعد از این‌که ما هم تا زیر آبشار رفتیم و چند عکسی گرفتیم، و خرامان‌خرامان برگشتیم، دیدم که طبق انتظار همه ولو شده‌اند و به خواب رفته‌اند. در لب رودخانه وضویی گرفتم و نمازی به شکسته خواندم. پیش خودم فکر می‌کردم که شام را همین جا لب رودخانه می‌خوریم. تا آن وقت هم هنوز وقت بود. حیف بود که این عصر دل‌نشین را از دست بدهم. جمع را ول کردم و به آن‌طرف‌تر تفرجگاه رفتم. در حالی که هم آبشار را می‌دیدم و هم به بچه‌ها مسلط بودم و هم البته رودخانه خیلی بهتر پیدا بود. آرام بود و دل‌نواز و دل‌چسب. به تنه‌ی درختی تکیه داده بودم و رودخانه را می‌پاییدم. رودخانه مثل همیشه در جریان یک طرفه‌اش بود، که هی می‌رود، اما راه برگشتی نیست. درس خوبی به آدمی می‌دهد، درس خروش، استقامت و پایداری. این که زندگی می‌گذرد و برنمی‌گردد، خواه ما بخواهیم و خواه نخواهیم. این که ما هنوز در گذشته‌ی خود سیر کنیم، دلیلی برای توقف کاروان زندگی نیست، دردی را دوا نمی‌کند. مگر این‌که همه در کاروان‌سرای مرگ دمی فرصت بیابیم تا حواصل گذشته را واکاویم. رودخانه هم عیان به ما می‌آموزد که چون می‌گذرد، غمی نیست! این جا مصداقی برای من جمله‌ی زیر بود:

دودت را بکش، از گندمزار من و تو پر کاهی می‌ماند برای بادها ...

در این سکون دیرین، اما خواطر آشفته هم دست‌بردار نبودند و ناخواسته به یاد خانواده می‌افتادم. نکند داداشم نتواند از پس کارش بربیاید؟ اوضاع و احوال احمد که کمتر از یک ماه دیگر کنکور دارد، چگونه است؟ کاش محمد برادرزاده‌ی سه‌ساله‌ام، توانسته باشد مادرم را مشغول کند که دمی از فراق پسرش آسوده خاطر گردد. دلم تنگ محمد بود، از همین‌جا داشتم فکر می‌کردم بعد از این‌که امتحانات تمام شدند و به مریوان برگشتم، چه برایش بخرم؟ دوچرخه یا بالابالا؟

برای خودم همین‌جوری داشتم مرور می‌کردم و آخرین [...]، بچه ها را از دور دیدم که پاشدند و رفتند. من هم بلند شدم و دنبال‌شان رفتم که زودتر به آن‌ها برسم. گویا یک ربع منتظرم شده بودند، و چون سروکله‌ام پیدا نشده بود، رفته بودند. 89ی‌ها اما انگار اندکی نگران شده بودند. وقتی که در نزدیکی روستا به یک عده از آن‌ها رسیدم، میلاد گفت که کوله‌ات را نیاوردیم! منم جابه‌جا با دویدن برگشتم، اما چیزی پیدا نکردم. از خانواده‌هایی که آن اطراف بودند هم پرسیدم، اما چیزی ندیده بودند. گوشی عمران و کیف پول مسعود هم داخلش بودند و من از این بابت نگران بودم. اما بعد از یک مدت زنگ زدند که «آقا بیا کوله‌ت پیش مسعوده»! از ناهماهنگی پیش‌آمده حسابی گرفته بودم. ساعت هنوز 7 بود و تا آمدن قطار بیش از 2 ساعت وقت بود. چرا رفته بودند؟ در راه که به روستا می‌آمدم، خواستم حسابی جروبحث کنم. اما حیفم آمد که آخر سفر را به جدل بکشانم و با منش بزرگ (ترحه‌و!) خودم چشم­‌پوشی کردم.

نسیم، بیشه

شام آخر

حال چه کنیم، چه نکنیم؟ به فکر شام افتادم. به مهران اشاره‌ای کردم. با خباثتی تمام از بقیه جدا شدیم و به انتهای روستا رفتیم. جایی که چشم‌نواز بود و دید خیلی خوبی به مسیر رودخانه داشت. تا دوردست که دیگر رودخانه مسیرش را عوض می‌کرد پیدا بود. این به علاوه‌ی آن بود که به غروب نزدیک می‌شدیم.

برای شام اما چیز خاصی نداشتیم، جز تن‌ماهی. این‌ها را هم من از 89ی‌ها کش رفته بودم. همان‌طور که سر صبح یک ایستک بزرگ را کش رفتم و به تنهایی سر کشیدم! لذتی که در کش‌رفتن و مال دزدی است، با شعف بعد از تمام‌شدن یک امتحان برابری می‌کند! من پیش بچه‌ها برگشتم، از مسعود 10 هزار تومان دیگر گرفتم، برهان را هم با خود همراه کردم و به روستا رفتیم. نان، گوجه، خیار، پنیر و ایستک گرفتیم. برهان بدجوری اعصابش خرد بود. حرفی نمی‌زد. آدم‌ها وقتی که حالشان می‌گیرد، چقدر عبوس می‌شوند! ولی خوب، تا به این ته روستا رسیدیم، سر حالش آوردم. این بار نوبت مهران بود که حالش گرفته باشد. سه‌نفر بودیم و من گیر کرده بودم بین این دوتا. برهان در عالمی به سر می‌برد و مهران هم که در عالم خودش!

منظره عالی بود. خیلی زیباتر بود اگر چهره‌ها بشاش‌تر بود. خستگی و کوفتگی امان را از بچه‌ها ربوده بود، به ویژه قیافه‌ی بچه‌ها در قطار دیدنی بود. یکی از خسته‌کننده‌ترین شب های عمرم ...

 ‌


1393.3.11

خوابگاه وزیری، اتاق 150

[نەسیم سەرووپیری]

کلاس درس دکتر احمدوند...
ما را در سایت کلاس درس دکتر احمدوند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nassimb بازدید : 375 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 3:50