چرا سفر؟

ساخت وبلاگ

دست‌آوردها، فصل پایانی سفرنامه‌ی نسیم صبا (ایران‌گردی و سفر به ترکمن‌صحرا)

سفر

گاهی به‌عنوان مصداقی از «لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فِی کَبَد»، آدمی از خود و هر آن­‌چه در پیرامونش است، خسته می­‌شود. اساساً این خستگی نیز، وجه و تعبیری از «خُلِقَ الاِنسانُ ضَعِیفَا» تواند باشد، چرا که بنا به همین ضعف خود، خیلی زود در مقابل نایکسانی­‌های پیرامونش کم می‌آورد و فرسوده می­‌شود، یا خسته شده و به استراحت و تجدید قوا نیاز پیدا می­‌کند، و از آن­‌جا که «وَ کانَ الانسانُ جَهُولا» به سرعت در پی یافتن راه چاره­‌ای برمی­‌آید و چون «اِنَّ الانسانَ خُلِقَ هَلُوعا» برای یافتن آن نیز بی‌تاب می­‌شود.

زندگی در دنیای مدرن هزاره‌ی سوم، به اندازه‌ی کافی مشکل­‌آفرین شده است که انسان ضعیف، خیلی زودتر خسته شده و در حقیقت علی­‌رغم آن­‌که میانگین سن او به یک سده نزدیک شده است، اما عمر شاد او به کمتر از دو دهه کاهش یافته است. بر خلاف گذشته که بیش­تر سنِ کمترِ او را با شادی یا حداقل نبودن غم گذرانده بود.

در واقع در گذشته‌، آدمی پناهنده‌ی دامن مهربان مادر خود، یعنی طبیعت بود. در دامن پرمهر چنین مادری به آسایش خود می­‌رسید، و به آن اندازه که نیازش بود، محبت و آسایش دریافت می­‌کرد، که جای یک عقده (عقـده‌ی نداشتن آسودگی) برایش خالی بود. او سحرخیز بود و در طول روز کاری­‌اش، مشغله­‌ای غیر از تکه‌نانی بیش نداشت و شاید مفهوم پس­‌انداز برای خرید اِل و بِل را نمی­‌دانست. آن چند ماهی را هم که مردانه به کار می­‌پرداخت، در طبیعت بود و خوش و سخت می­‌گذراند. خستگی روزانه­‌اش را با نوشیدن یک مشت آب سرد از چشمه‌ی روان و آب زلال کوهستانی دیارش، برطرف می‌کرد. به شکار می­‌پرداخت و با صخره­‌نوردی شجاعتش را تقویت می­‌کرد. تمام دارایی‌اش، چند رأس بز و گوسفند بود و یک زن پرقناعت و کم­‌توقع. چند ماه زمستانی سال را عملاً به خود استراحت می­‌داد. در آن مدت با خیال آسوده به زندگی­‌اش می­‌پرداخت، عبادت می­‌کرد، بازی می­‌کرد و می‌خوابید و این بار با همسر خود، شب­‌ها را صبح می­‌کرد و دیگر نه در غم پیداکردن کار بود و نه غصه‌ی وام خانه داشت و نه از پاس‌نشدن واحدهای درسی­‌اش واهمه­‌ای داشت. او آزاد بود و همان گونه که آزاده آفریده شده بود، آزاده زندگی می­‌کرد و خود رئیس زندگی خود بود. در این دور زندگی، اگر چند ماه کارکردن و چوپانی خسته­‌اش می­‌کرد، چند ماه از فصول سرد سال را به استراحت می­‌پرداخت و روحیه­‌ای عوض می­‌کرد.

اکنون اما آدمی از دامن طبیعت گریخته است و نه­‌تنها این آرامش را از دست داده است، بلکه مشکلات روزافزون زندگی، نیاز او به تأمین آسودگی را بیش از پیش افزایش داده است. چنین است که اکنون بیش­تر به سفر نیازمند شده است، تا هم هوایی عوض کرده، و هم به مادر خود سری زده باشد، و هم بازبیند که او تنها نیست. در واقع دیگران را هم می­‌بیند که چگونه با مسایل زندگی کنار می­‌آیند و اکنون از آن­‌ها یاد می­‌گیرد. یا مدتی را به خوشحالی گذرانده و دمی از نایکسانی­‌های زندگی­‌اش دور می­‌شود. سفر ارمغانی تازه­‌شده است برای انسان گرفتارشده در تازگی­‌های تکنولوژی!

 

معنا و مفهوم زندگی

این دیگر معمول زندگی هر فردی است که گاهی از خود بپرسد «به‌راستی معنا و مفهوم زندگی چیست؟» و به قول مولانا ـ که در شاهکار معنوی مثنوی خود، به چالش­‌های فکری بشر و بینش­‌های فلسفی او پرداخته است:

روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود/ به کجا می­‌روم، آخر ننمایی وطنم

اما لازمه‌ی این سؤال، این است که از قبل این را بپذیریم که «زندگی باید معنا و مفهوم داشته باشد»، و حال به دنبال آن باشیم. بالشخصه به این قناعت خاص رسیده­‌ام که «لازم نیست» هر پدیده­‌ای علتی داشته باشد، حتی اگر زندگی هم باشد، که ظاهراً ارزشمندتر از آن را هم نمی­‌شود پیدا کرد!

این حالت خاص از ذهنیتم را گاهاً به تاریخ ربط می­‌دهم، به علم تاریخ. نمی­‌دانم چرا دوست دارم خود را شاگرد تاریخ قلمداد کنم! در حالی که گاهی حالم از تاریخ هم به هم می­‌خورد و نمی­‌توانم یک زیرعنوان از یک کتاب تاریخی را هم تا انتها بخوانم. اما آن­‌چه که مسلم است، «تحلیل تاریخی» را بسیار دوست دارم و به نظریه­‌های مؤرخین علاقمندم، اما نه نظریه­‌های تاریخی! منظورم آن است وقتی یک مؤرخ ـ که معمولاً تا حدودی جامعه­‌شناس هم هست، به دلیل مطالعات گسترده­‌اش ـ دست به قلم می­‌برد و از هر دری حرف می­‌زند، حرف­‌هایش برای من منطقی­‌تر و لذت­‌بخش­‌تر است. چرا که زیبا توصیف می­‌کند و درست بیان می­‌کند و به یک «دیدگاه متعادل مبتنی بر فطرت آدمی با توجه به سیر تمدن بشری» دست یافته است.

البته این هم آشکار است که معمولاً اهل ذوق در هر زمینه­‌ای، آن را زیباتر جلوه می­‌دهند. مسئله این است که ادبیات و تاریخ، اهل ذوق بسیاری را به خود جلب می­‌کند و درنتیجه این هم طبیعی است که شیفته‌ی برخی رفتارها و اندیشه­‌های آن­‌ها شوم. مثلاً سفرنامه­‌های دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی را دوست می­‌دارم، که اگر مطالعه‌ی یکی از آن­‌ها نبود، دست به قلم نمی­‌بردم تا «نسیم صبا» را بنویسم؛ و هم منطق و انصاف دکتر صادق زیباکلام را می‌ستایم.

در این سفر دیدم که زندگی ساده است و نیازی به پیچیده­ کردن آن نیست. این همه ملت دارند زندگی خودشان را می­‌کنند، بدون آن­‌که دغدغه‌آفرینی کنند. در واقع به نوعی، ساده­‌گرفتن تاریخ را مشاهده کردم. چه در تاریخ به راحتی ذکر می­‌شود که فلان حاکم آمد و کشت و تجاوز کرد و غارت کرد و سوزاند و ویران کرد و عیاشی کرد و رفت. گزارشاتی از جنایات سرسام­‌آور، که تاریخ به‌راحتی از کنار آن­‌ها می­‌گذرد. از آن­‌جا که در تاریخ به این نتیجه می‌رسی که «این نیز بگذرد» ـ یا حداقل من تاریخ­‌نخوانده این‌گونه فکر می­‌کنم ـ دیگر حل مسایل دور و برت برایت آسان می­‌شود و حتی دغدغه‌ی انسانیت هم نخواهی داشت و این به‌نوعی عالی است، عالی!

در تاریخ می­‌بینیم و می­‌خوانیم که این آمد و آن رفت و کسی جاودانه نشد. این قوم آمدند و ملتی دیگر جانشین‌شان شدند. آن حکومت قدرتمند پوسیده شد و این حکومت ضعیف جایش را گرفت. جنگ­‌های بسیار خانمان­‌سوز اتفاق افتاد و خون ریخته شد و کشته شد و کشته شد و کشته شد. دیگر برایت خیلی آسان می­‌شود که مثلاً داعش دارد چکار می­‌کند و حتی اقداماتش را چندان خشن هم نبینی و در عوض آن را پدیده­‌ای کاملاً طبیعیِ روند پیشِ روی تحولات منطقه بدانی. چون به عنوان یک شاگرد تاریخ عادت کرده­‌ای که به ریشه­‌یابی مسایل بپردازی و حتی اگر شاگرد موفقی بودی، می‌توانستی پیدایش داعش را نتیجه‌ی ظلم­‌های نوری‌المالکی در حق اهل‌سنت عراق و دیگر کشورها در حق مردم جنگ­‌زده‌ی عراق ببینی.

من در اهواز دیدم که اعراب چقدر ساده به زندگی نگاه می­‌کنند، این را می­‌توان از نبود بهداشت اولیه در محله­‌ها و شهرهای عرب­‌نشین به‌خوبی مشاهده کرد، در میان بلوچ­‌ها دیدم که چگونه حصار دین را برای بینش خود انتخاب کرده بودند و خود را از گزند دیگر اندیشه­‌ها در زندگی­‌شان محفوظ داشته بودند و در واقع مفهوم زندگی را در دین می­‌یافتند، در مشهد مردم ساده‌ی زایر را دیدم که چگونه همه‌چیز خود را فدای صاحب گنبد طلایی شهر مقدس می­‌کردند و او را آقای زندگی خود صدا می­‌زدند و بدین‌گونه معنایی سرشار از حضور و مرحمت امام را برای زندگی­‌شان برگزیده بودند و دیدم چگونه ترکمانان به دور از هیاهوی مرکزی ایران، در گوشه‌ی شمالی به فرهنگ خود می­‌پردازند و به گونه­‌ای در میان خود آرام گرفته­‌اند. هر ملتی به فراخور طبیعت و مشرب خود، به امری دل بسته است و ایدئولوژی زندگی­‌اش را بر آن پایدار کرده است. دیگر نه آن است که «آمدنم بهر چه بود؟» و این همه سردرگمی در عنوان این سؤال برایشان پیش نیامده بود.

 

قبائل و شعوب

یکی از زیبایی­‌های قرآن، به رأی من، مستور گذاشتن معانی آیات آن است. چرا که هیچ­‌گاه با یک ترجمه‌ی خالی نمی­‌توان به معانی این کتاب دست یافت و بلکه برای درک معانی آن، به علوم­ القرآن (بالغ بر 15 علم، شامل صرف، نحو، بیان، بدیع، معان، تفسیر، لغت، تاریخ، سیره، ناسخ و منسوخ و ...) نیاز است. جالب آن­‌که بسیاری از اختلافاتی که در میان مسلمانان ریشه دوانده است و باعث تفرقه‌ی فرسایشی آنان شده است، ناشی از توجه نکردن به این اصل ساده است.

با این وجود، گاهی قرآن، خوانندگانش را به تدبر در آن فرا می­‌خواند. این­‌جاست که بالشخصه از پنهان­‌کاری قرآن یاد می­‌کنم. چرا که معانی خود را به آسانی در اختیار همه قرار نمی­‌دهد و کسانی را که خواستار فهم و درک بیش­تری هستند به تفکر، تعقل و تدبر در آیات خود تشویق می­‌کند. شاید هم معانی نغز، ظریف و Optional را این‌گونه به خوانندگانش تحویل می­‌دهد.

یکی از آیاتی که معمولاً زیاد شنیده شده است، آیه‌ی 13 سور‌ه‌ی حجرات است که در قسمتی از آن آمده است: «وَ خَلَقناکُم شُعوبَاً وَ قبائلَ لَِتَعارَفُوا» یعنی شما را ملت­‌ملت و قبیله­‌قبیله آفریدیم، تا یکدیگر را بازشناسید. البته در سیاق کلی جمله‌ی اصلی می­‌تواند معنی واحد داشته باشد و در خدمت معنی کل آیه قرار بگیرد و بدین ترتیب مفهومی جزئی از یک کل را به دست دهد. اما هرگاه به این قسمت از آیه توجه می­‌کردم، به نوعی مضحک می­‌نمود! آخر یعنی چه که ما شما را به صورت اقوام مختلفی آفریدیم تا شما هم‌دیگر را بشناسید؟ یعنی فلسفه‌ی خلقت متنوع، فقط همین است که مردم دست از کار خود بکشند و بروند همدیگر را شناسایی کنند؟ مگر می­‌شود چنین چیزی؟

این مسئله هم­‌چنان برایم گنگ بود تا زمانی که به چنین برداشتی رسیدم که این آیه هم به سفرکردن تشویق کرده است و در وجهی از معنی خود به فواید سفر اشاره دارد. هم­چنان که در جاهای مختلفی از قرآن مسقیماً دستور داده است که «فَسِیروُا فِی­ الاَرضِ» و خود در جای دیگر بیان داشته است که تا می­‌توانید بگردید، چرا که «اِنََّ أرضِی واسِعَهٌ». نکته‌ی جالب در آن است که در فعل تعارفوا از باب تفاعل استفاده کرده است که معنی تطاوع را می­‌رساند، یعنی این­‌که متقابلاً همدیگر را بشناسید، و نه این­که یک گروه بروند و با گروه دیگر آشنایی یابند، بلکه این روند باید دوطرفه باشد.

اکنون اما پس از سپری کردن دو دهه از زندگانی­‌ام، احساس می­‌کنم به دریافتی از این آیه در پرتو سفرکردن رسیده­‌ام. یکی از نقاط عطف گسترده شدن برد دیدگاه­‌هایم، ورود به دانشگاه بود. چرا که با ورود به دانشگاه، با محیط جدیدی آشنا شدم، با دوستان جدیدی، با اقوام جدیدی و حتی با قبیله‌ی جدیدی. با اقوام ترکمن، عرب، فارس و ترک و نیز قبیله‌ی لر (چرا که لرها را از کردها می­‌دانیم). نتیجه‌ی آن چنین بود که از رکود به در آمدم، چرا که قبلاً محور هستی و دنیا را مریوان می­‌دانستم و به قدری تنگ­‌نظر بودم که شاید هیچ‌گونه نظر مخالف تندی را برنمی­‌تافتم. دیگران را نمی­‌شناختم و هنوز کوچک بودم و ظرفیت پذیرش بسیاری از چیزها را نداشتم. اما در دانشگاه، با دوستان این فرصت را یافتیم که به شناخت همدیگر بپردازیم و ویژگی­‌های قومی یکدیگر را بدانیم و در واقع به جای انکار و از سر مخالفت درآمدن با اختلافات، با آن­‌ها خوی بگیریم و آن­‌ها را لذات زندگی و از اصل تنوع بدانیم.

به واقع سخن ویل دورانت را به عینه احساس کردم. چرا که یکی از دست­‌آوردهای شیرین تاریخ به قول ویل دورانت این است که بودن در کنار هم‌دیگر را بپذیریم و «دیدگاه­‌های یک­دیگر را ارج نهیم» و به همین سادگی و حقیقتاً به قناعت می­‌رسی که نیاز نیست مردم این کره مثلاً همه مسـلمان باشند، یا حتی آدم­‌های معتدلی باشند. هرکسی با هر دیدگاهی در جای خود محترم است و می­‌تواند در کنار دیگری زندگی کند و جان او هم ارزشمند است.

در حقیقت تاریخ اگر برای تاریخ خوانده شود، تعـصب­‌ها را از مـیان می­‌برد و تنگ­ نظری­‌ها را تعدیل می­‌کند و آدمی را نرم­‌تر می­‌کند و آدم­‌تر! سفر هم به گونه­‌ای نمایش تاریخ است، و قطعاً همین نتایج را در پی خواهد داشت، به ویژه آن­‌که مسافر را از تنگ­‌نظری بیرون خواهد آورد!

حال درک می­‌کنم که قرآن چه زیبا به یک اصلی جامعه­‌شناختی­ ـ تاریخی اشاره کرده است. در واقع اگر همه از یک ملت بودیم، علاوه بر نبود اصل تنوع، افکار مردم دچار انجماد و رکود می­‌شد، اما با خلق انسان به صورت ملت­‌ملت و قبیله­‌قبیله، ضمن آن­‌که اصل تنوع برپا خواهد بود، راه‌حلی باقی خواهد ماند که مردم به شناخت عمیق­‌تر از انسانیت بپردازند و از تنگ­‌نظری بیرون بیایند. یعنی با سفرکردن و دیدن بقیه‌ی ملیت­‌ها، انسـان ضمن آن­‌که به عظمت خلقت پی خواهد برد، پیـش خود فکر می­‌کند که این تنها من نیستم که زندگی می­‌کنم، فقط آموزه­‌های من نیستند که صحیح هستند، تنها طرز رفتار و منش و تفکر من نیست که بهترین است، و من تنها نیستم و نقاط ضعف من در مقابل فلان قوم این است. بدین‌گونه با مقایسه‌ی خود با غیر، به شناخت واقع­‌بینانه­‌تری از خود می­‌رسد و هم این­‌که البته از لانه‌ی تعصب و خشک­‌اندیشی و دگماتیسم بیرون می­‌آید.

جای دارد نکته­‌ای دیگر را از اندیشمندی فرانسوی نقل کنم. شاعر معروف و عارف­‌منش فرانسوی، والیری، درباره‌ی «ذوق» اظهار نظر جالبی دارد. سیدمحمد علی جمالزاده در نامه­‌ای که به دکتر علی­‌اصغر حلبی نوشته است، آن را آورده است. وی می­‌گوید که ذوق از هزار تنفر و انزجار خاطر تشکیل یافته است. یعنی آدمی‌زاد در این دنیا کم­‌کم در معاشرت با مردم از چیزها و آدم­‌های بسیاری و از اعمال و افعال و اقوال آن­‌ها، هزاران بار متنفر و خونین­‌دل می­‌گردد. ولی مجموع همین احوال، او را صاحب فکر بلند و ذوق و فهم و ادراک و تشخیص می­‌سازد. این همان «مرغ حق شو، با همه مرغان بساز» مولوی است که بدون آن خام می­‌مانیم و ساده­‌لوح بار می­‌آییم و دنیا و اهل آن را به‌جا نمی­‌آوریم. و اگر گاو به دنیا آمده­‌ایم، خر از دنیا خواهیم رفت!

احساس می­‌کنم این سفر اگر همین شناخت و بینش را به من داده باشد، برای من کافی است.


1393.9.28

کوت‌عبدالله، دانشکده نفت اهواز

[نەسیم سەرووپیری]

کلاس درس دکتر احمدوند...
ما را در سایت کلاس درس دکتر احمدوند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nassimb بازدید : 276 تاريخ : دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت: 20:03